محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ سقوط در دره بدبختی و یک مصیبت بزرگ، یعنی روبه رو شدن با مرگ عزیزترین آدم زندگی ام، آن هم در سن وسال پایین، سوگوار بودن را به یکی از احساسات همیشه در جریان زندگی ام تبدیل کرده است. همین است که آدمهای عزیز از دست داده را خوب میفهمم. نیازی نیست وقتی مقابل آدمهایی با تجربه یکسان قرار میگیرم کلمهای به زبان بیاید. اشارات نظر، منظورها را با وضوح تمام و به صریحترین شکل ممکن منتقل میکند.
از یک جایی به بعد، اما بیشتر دنبال این کلمههای ردوبدل نشده افتادم و جزئیات بیشتری را طلب کردم. در گشت و گذارهایم لابه لای قفسه کتاب فروشی ها، یا هنگام هم کلامی با دوستانی که شناخت خوبی از دنیای کتابها دارند، مدام دنبال عنوانهایی بودم که به نحوی با این موضوع در ارتباط باشد. هر کتابی که ردی از مرگ، سوگ، ملال، مادر یا حتی کلیدواژه هایی، چون حسرت یا خوشبختی داشته باشد، من را به سمت خودش میکشاند.
«سوگ مادر» شاهرخ مسکوب، «کتاب مادرم» آلبرکوئن، «مادر دوستت دارم» ویلیام سارویان، «درباره مادرم» طاهربن جلون، «خاطرات سوگواری» رولان بارت و کلی کتاب دیگر. این کتابها حالا جزو کتابهای بالینی من هستند. کتابهایی که دوباره و چندباره میخوانمشان و برای خواندن آنها دنبال بهانه تازهای نیستم. هنوز هم مشتاقم که بدانم حتی آدمهایی که در یک قاره دیگر زندگی میکنند، وقتی در چنین موقعیتی گیر افتاده اند چه کرده اند. نحوه روبه روشدنشان با این غم بزرگ چگونه بوده است. چطور فراموش کرده اند؟
اصلا آدم فراموش میکند فقدان و گذر سالهای فراوان با آنها چه کرده است؟ دوستی میگفت این دوباره خواندنها برای خیلیها از یک دلبستگی عمیق و مرور خاطرات میآید و من جزو همین دسته ام. دلبسته خاطراتی که تلخی اش به شیرینی آن میچربد، اما آدمها را برای ابد گیر میاندازند. این دغدغه شخصی یک سؤال دیگر هم برایم مطرح کرد. اینکه دوباره خواندن کتابها آیا فایدهای هم دارد یا نه؟ اصلا چه افرادی دوست دارند برای بار چندم بروند سراغ یک کتاب؟ سؤالاتی که باعث شد به یکی دو مقاله گریزی بزنم و البته از چند نفری هم نظرشان را بپرسم.
واقعا تأثیر این دوباره خوانیها چیست؟ یا اگر بخواهم دقیقتر بپرسم، تأثیر عمیقتر شدن و بهتر ارتباط برقرار کردن با کتابی که میخوانیم چیست؟ اصلا فایدهای دارد؟ درباره رمان و داستان، آن هم دردی و همراهی با شخصیتها و اتفاق ها، مخرب است یا منفعتی هم دارد؟ بد نیست بدانید که این مقوله موضوع برخی از مطالعات حوزه رفتارشناسی بوده است.
در یکی از این تحقیقات، ناتالی فیلیپس در همکاری با دانشمندان عصب شناسی استنفورد، به مطالعۀ اتفاقاتی پرداخت که در زمان خواندن رمان به شکلهای مختلف در ما رخ میدهد؛ یعنی خواندن با دقت بالا و بدون آن. آنها به این نتیجه رسیدند که وقتی بخشی از یک داستان را با دقت بالا میخوانیم، بخشی از مغز را فعال میکنیم که با احساس و عمل شخصیتهای داستان مرتبط است. خب این یعنی چه؟
یعنی وقتی شخصیت قصه کاری را انجام میدهد، شما هم هم زمان با او همان کار را انجام میدهید، اما این قضیه یک روی دیگر هم دارد و آن، همان درک و هم دردی و احساس هم ذات پنداری است که اتفاق میافتد. ضمن آنکه این جمله معروف را نباید فراموش کرد؛ خواندن کتابها باعث میشود شما با امکان یک بار زندگی کردن، تجربههای چند زندگی را به دست بیاورید.
علاوه بر این، یکی دیگر از دغدغه آدمهای کتاب خوان این است که چرا کتابهایی که میخوانند در خاطرشان باقی نمیماند یا در یک حالت خوب، فقط رد و نشانهای کم رنگی از آن در ذهنشان بر جای میماند. تجربه میگوید آن دسته از آدمهایی که بعد از مطالعه یک کتاب، دوباره به سراغ آن میروند، در یادآوری محتوای کتابها به مراتب وضعیت بهتر و حافظه قوی تری دارند.
اولینها همیشه در خاطر آدم میمانند. تجربههایی که برای بار اول اتفاق میافتد میتواند از بیخ و بن تصور ما را نسبت به پدیدهای عوض کند، اما اگر بخواهیم این باور عمومی را که اولینها همیشه ماندگار هستند کنار بگذاریم، درباره دوبارهها یا چندبارهها چه حکمی وجود دارد؟ لذتهای دوباره چطور هستند؟ چه جنسی دارند؟
مثلا وقتی یک فیلم را برای بار چندم میبینیم یا دوباره به یک مقصد تکراری سفر میکنیم یا یک کتاب را چندین مرتبه میخوانیم، لذتی که نصیبمان میشود کمتر از دفعه اول است؟ یا اتفاقا عواطف بیشتری را در ما برمی انگیزاند و نصیب بیشتری میبریم؟ این سؤال البته از نگاه آدمهای کتاب خوان شاید خنده دار یا عجیب به نظر برسد. چون آنها به صورت پیش فرض بر همین گمان هستند.
ناتالی جنرِ نویسنده میگوید وقتی یک نفر از من پرسید آیا تا حالا شده کتابی را دوباره بخوانم؟ کمی جا خوردم، چون میخوانم و همیشه فکر میکردم همه همین کار را میکنند. او البته وقتی به این سؤال به صورت عمیقتر فکر کرد پاسخهایی هم برای آن پیدا کرد. مثلا از اهمیت صدا گفت؛ اینکه «هر وقت جین آستین یا ایدیت وارتون را میخواند، چیزی در ترکیب کلامشان او را آرام میکند، درست مانند تُن دقیق و مارش گونۀ کانتاتای باخ». یا از اهمیت فصلها سخن به میان آورد: «من هر تابستان
کشتن مرغ مقلد را میخوانم، چون بیشتر اتفاقات مهم داستان در تابستان رخ میدهند.» دلیل دیگرش را ملاقات دوستان قدیمی اش بیان کرد: «من دوباره میخوانم تا دوستان قدیمی ام را ببینم، ایزابل آرکر، الیزابت بنت و هولدن کالفیلد را.» با همه این اوصاف به یک نتیجه هم رسید: «دوست دارم این طور بیندیشم که ما دوباره میخوانیم تا از حس فاصلۀ میان خود جوانتر و خود فعلی مان خلاص شویم و باوجود گذشت زمان، بتوانیم تا حد زیادی به همان اندازه شور داشته باشیم، برانگیخته شویم و به رضایت برسیم».
شما چطور؟ شما از آن دسته آدمهایی هستید که بر این باورند عمر محدود و کتابهای نامحدود مجال تکرار را به ما نمیدهد و اصلح این است که تجربههای نو را دودستی بچسبیم؟ یا برعکس، معتقدید تکرار و در نتیجه تأمل و ژرف نگری مسبب درک بهتری از جهان میشود و آگاهی بیشتری را رقم میزند؟ من این سؤال را از آدمهای اطرافم پرسیدم. یک نفر گفت: «من سفت و سخت طرف دار هیچ کدام از این دو دیدگاه نیستم.
شما در عین حالی که نیاز دارید به روز باشید و خواندن کتابهای خوبی که منتشر میشود از دست ندهید، میتوانید چند کتاب بالینی و مرجع هم داشته باشید تا اوقاتی که نیاز دارید، دلتان میخواهد یا حتی حس خوبی به شما منتقل میکند، دوباره بروید سراغشان. اما آنچه در دوباره خواندن مهم است و در این رجوع دوباره، این است که باید یک درک و فهم عمیق تری شکل بگیرد که اگر خوش بینانه بخواهیم نگاه کنیم اتفاق میافتد. در خوانش دوباره یک اثر ادبی شما ممکن است متوجه نکاتی شوید که پیش از این از منظر شما پنهان بوده است.
این رجوع دوباره یا چندباره، خودش میتواند هر دفعه با کیفیت به مراتب بهتری انجام شود. اما چگونه؟ وقتی فاصله خواندن اولین و دومین مرتبه را با مطالعه کتابهای هم سو و مکمل پر کنید. یعنی در کنارش چند کتاب تازه هم بخوانید. در این صورت است که مطالعه دوباره شما مؤثر است.»
فردی دیگر نیز چنین پاسخ سؤالم را داد: «خواندن دوباره کتابی که دوستش داری، البته اگر حوصله اش را هم پیدا کنی، موهبت بزرگی است. چون معمولا این تصور به وجود میآید که دوباره خوانی عین تکرار و ملال و وقت تلف کردن است و کتابهای تازه معطل مانده اند و انتظارت را میکشند.
جمله مشهوری است که میگوید ما هرگز دو بار وارد یک کتاب نمیشویم، بلکه هربار به آن سر میزنیم، عوض میشود و حرفهای تازهای برایمان دارد. بازخوانیها اغلب هیجان انگیز هستند و آدم باورش نمیشود دارد قصهای را میخواند که چند سال پیش خوانده، اما شخصیت هایش را به یاد نمیآورد. جوری دیگر تصورشان میکند، جور دیگری میفهمدشان. همه چیز تغییر میکند با اینکه هیچ چیز تغییر نکرده.»
او این را هم اضافه میکند که: «خودم راستش وقتی سرگردانم و عصبانی، میروم سروقت قصههایی که ضرب آهنگ بالایی داشته باشد. رگباری، پشت سرهم. زیاد خواندن و کتاب روی کتاب گذاشتن و احیانا قیافه گرفتن با کتابهای جدید دوزار هم نمیارزد. به جایش فکر میکنم میشود کتابی را تا تهش خواند. ته یک داستان هم با یک بار خواندن در نمیآید. باید دوره اش کنی. چندین و چندباره.»
لذت بردن از انجام یک فعل تکراری همیشه یکی از موضوعهای قابل بررسی در تحقیقات رفتارشناسی و اقتصاد رفتاری بوده است. این تحقیقات به طور کلی، نشان داده است که وقتی افراد دربارۀ چیزهایی تصمیم میگیرند که به گمان خودشان از آنها لذت میبرند، اغلب به تجربیات جدید و ناآشنا مانند کتاب یا فیلم جدید یا مسافرت به مکانی که قبلا آنجا نرفته اند اولویت میدهند. آیا میشود گفت که در این تصمیم اشتباه میکنند؟
*برای نوشتن این مطلب از مقالات زیر در وب سایت ترجمان علوم انسانی استفاده شده است:
«چرا فکر میکنیم دوباره انجام دادن کارها کسل کننده است؟» جو پینسکر، ترجمه فاطمه قهرمانی
«غرق شدن در کتابها چه بر سر مغزتان میآورد؟» ماریان ولف، ترجمه نجمه رمضانی
«چرا کتابهایی که دوستشان دارم دوباره و دوباره میخوانم؟» ناتالی جنر، ترجمه نجمه رمضانی